وحید حلاج
هرودوت جایی گفته بود: من به تو رازی خواهم گفت که در معابد نخواهی آموخت. خدایان به ما (انسانها) رشک میورزند. به ما رشک میورزند چرا که ما فانی هستیم، چرا که هر لحظه از زندگی ممکن است آخرین لحظه باشد. چون محکوم به فناییم همه چیز زیباتر است.» اگر درست یادم مانده باشد براین مگی در رمان مواجهه با مرگ» تمدن بشر را حاصل آگاهی او به مرگ خویش دانسته بود. انسان به خاطر مرگ-آگاهی است که دین میورزد، هنرمندی میکند، بناهای مستحکم میسازد و در یک کلام زندگی میکند. برخی انسانشناسان نخستین جرقههای دینورزی در آدمیان را حاصل آگاهی از مرگ خویشتن میدانند. انسانهای نخستین با سوگواری برای مرگ عزیزانشان و آگاهی حاصل از این که مرگ برای خود شان هم در کمین نشسته است، نشانههایی از دینداری را از خود بروز دادهاند. اساسا همین مرگاندیشی است که به زندگی او معنا داده و چرخهای تمدن بشری را به جلو رانده است.
فیلسوفان، غالبا، انسان را موجودی در جستجوی جاودانگی دانستهاند و اساطیر فرهنگهای گوناگون، جلوههای مختلف در جست و جوی جاودانگی بشری را به نمایش گذاشتهاند. اما اگر از زوایهای دیگر نگاه کنیم، هرچه بشر از تمدن، دین، و هنر به یادگار گذاشته است حاصل تقابل و تعامل میل به جاودانگی و آگاهی بر فناپذیری او بوده است.
داستان سمفونی نهم»، داستان این تقابل و تعامل است. فرشتهای که مامور قبض روح انسانها و به قول خودش یکی از کارگزاران ملک موت است، تنها یک ماموریتاش باقی مانده تا بازنشسته شده و دیگر به کار قبض روح نپردازد. در همین ماموریت آخر او رشحاتی از عشق را تجربه میکند و آرام آرام خود را در کالبدی انسانی مییابد، به طوری که وقتی در مقابل آفتاب ایستاده سایه خود را در مقابل آفتاب گسترده میبیند و از این اتفاق لبخندی مسرت بار بر چهره اش مینشیند. او البته عمر درازی در کالبد انسانی نمیکند و به زودی موعد مرگش فرا میرسد اما در همین اندک مجال انسانیشدن، و انسانیزیستن، در عشقی شاید نافرجام، معنای زندگی خود را مییابد؛ از زندگی ابدی یک فرشته، به زیست فناپذیر انسان متحول میشود. داستان سمفونی نهم، داستان انسانشدن، فناپذیری و معنادهی زندگی یک موجود فناناپذیر است که عشق را در میانه زندگی کوتاهش تجربه میکند و همین عاشقشدن را هدف و معنای خود از زیستن میداند، آنجا که فرشته موت با بازی حمید فرخ نژاد وقتی برای خاطر عشقش، از فرمان الهی تخطی میکند و او را از حادثهای که منجر به مرگش خواهد شد آگاه کرده، در حالی که سیگار برگش را دود میکند با خود میگوید: من دوهزار و ششصد سال صادقانه خدمت کردم، با آن که با خیلی از قبض روحها موافق نبودم. شاید از نظر شما من یه ملحدم ولی در مقابل خدا یه مخالف قانونی. برای خودم اما تجربه آدمشدن و عاشقشدن از همه مهمتره. حالا دیگه باور کردم که این آدما هستن که با عشق ورزیدن به این جهان بی اهمیت معنا میدن.»
درباره این سایت